تنها کسی که اصلاً لحظهها را نمیشمرد و دل و دماغ آمدن آنهمه جک و جانور را به مدرسه نداشت آقای خروس بود.
آقای خروس هر روز صبح زود از خواب میپرید و با همان پر و بال پُرپُشتش مدرسه را آب و جارو میکرد تا بچهها بیایند و توی سر و مغز هم بزنند و حیاط مدرسه را به گند بکشند و... کمی هم درس بخوانند. و البته آقای خروس دلش به همان کمی درس خواندن بچهها خوش بود.
اما امسال بابای مدرسه خیلی خسته بود و دلش میخواست بازنشست شود و برود جنگلگردی. اما باز، نشست و شهریهی سه تا جوجهی کلاس اولیاش و هزینههای آب و دانشان را حساب کرد و تصمیم گرفت امسال هم مثل یک مرد، بابای مدرسه باقی بماند.
بهخصوص در این آخرین روز تعطیلات میخواست استراحت کند. اما مدرسه، به یک مدرسهتکانیحسابی احتیاج داشت و او هم دستتنها بود. درهمین فکرها بود که خُرخُرش بههوا رفت و خوابش برد.
بعد از چند ساعت خواب، با صدای خشخش جارو از خواب بیدار شد. در نهایت ناباوری، جوجههایش را دید که با لیف و جارو و تشت و خاکانداز، به جان در و دیوار مدرسه افتادهاند و مدرسه را میسابند.
خروس بادی به غبغب انداخت و احساس کرد جوجههایش واقعاً بزرگ شدهاند و وقت مدرسه رفتنشان شده.
تازه در سال جدید، بچههای مدرسه خیلی تمیز و مرتب شدهاند و دیگر آشغالهایشان را روی زمین نمیاندازند. البته نه اینکه پاکیزهتر شده باشند، نه. امسال اگر کسی به ذهنش هم برسد که مدرسه را کثیف کند از ضربههای نوک جوجههای بابای مدرسه در امان نمیماند!